آهنگ و تنظيم: محمد شمس
خوانندگان: مرجان, امير آرام, حميدرضا طاهر زاده, هايك, فريده گلدره,
با همراهي اركستر مجلسي فرانسه
فراز اول:
بيا بگشايمت تاريخ
در اين برگي كه شد زرين
همه گل واژههايت شد
به خون عاشقان رنگين
بگو از باقر و ستار
از آن پسكوچههاي داغِ تبدار
تپشهاي دل و چشمان بيدار
از آن دستان سبزِ بيرقافشان
از آن سنگر، از آن شير خروشان
بگو از كوچك و از عزمِ پسيان
به تكرار دلِ شوريدة عارف بگو:
«چه آذرها بهجان از عشق آذربايجان دارم
من اين آتش خريدارش بهجانم تا كه جان دارم
به بيپرواييِ من كس در اين آتش نميسوزد
منِ پروانه چون پروانه كي پرواي جان دارم»
پس از تاراج بيرحم ستمگر
منم گلخونِ باغ تو
هنوز در سينهام مانده
غمِ سنگين داغ تو
بگو تاريخ به سردارم
چه آذرها بهدل دارم
فراز دوم:
آهنگِ خطر كرد آن
بُرنادلِ مردِ پير
در هر نفسش شوقي
در هر قدمش تدبير
تن تشنة آزادي
صد آرزو و اميد
در پيج و خم نيرنگ
افسوس كه شد تبعيد
باز حسرت و زخم دل
باز رويشِ ويراني
توفان بلاخيز و
شبهاي زمستاني
فراز سوم:
در آن باغي كه توفان بلا زد
همه گلها شدند تاراج و پرپر
به نام آهن و زيتون و گندم
گلي بشكفت كه از گلها همه سر
به صبحي از فلاتِ خونِ گلها
بهاري ناگهان از غنچه روييد
وليكن پنجة سنگين دزدي
بهارِ غنچه را از شاخهها چيد
خزان سركش پاييز برخاست
شكست غنچه، زمستان خيرهسر شد
تمام سرخگلهاي بهاري
بهنام دختر و نامِ پسر شد
فراز چهارم:
من از تو با تو ميگويم
ببين گل داده امروز
در اين گنجينة صد آرزويِ پاك ديروز
گل همبستگي فتحِ فردا
«گل شورا», «گل شورا», «گل شورا»
سپيد و سرخ و سبزِ مانده در يادِ دليران
گل اين خاكِ گوهرخيز ايران
من از تو با تو با تاريخ ميگويم
تو اي بارانسازِ خاك تشنه
از تو ميرويم
منم من!
همان فرياد تبريزت
منم! خيز اميرخيزت
منم آن لالههايِ سرخِ جانداري كه ميجوشند از باغت
منم از ريشههايِ آن شقايقهايِ عاشقپيشة خاكت
من از ديروز، من از امروز، من از آيندگانم
منم سردار سربردار
منم دريادلِ سالار
منم خونگريههاي خواهران و مادرانم
منم آن لحظههاي استخوانسوز غريو وحشت سنگسار
مرا انداختند در چاه مكر و حيلة دشمن
منم كه بوي يوسف ميدهد پيراهن من
فراز پنجم:
در آن صبحي كه ميآمد صداي نعره از سنگر
صدايِ زخميِ جنگل، صدايِ داسِ ويرانگر
صداي پنجههاي مرگ پسِ هر ساية سنگين
ميان هر طنين پيچيد صدايِ نقشة ننگين
پس از آن روزِ بدفرجام، نفس در سينهها خشكيد
نه ابرِ آسمان باريد نه آبي از زمين جوشيد
در ميان آن سياهي ناگهان
آتشي افروخته شد از استخوان
شعلة جانها فروزان چون شهاب
از حريقِ زخمِ دل تا آسمان
چون تپش در قلبها بيدار شد
چشمه از هرسو بهدريا ميرسيد
دستها در دست يكديگرشدند
يكصدا تا اوج فردا ميرسيد
يكي با پاي تاولكوب، يكي با صد نفس آمد
يكي با بغضِ تنهايي يكي با صد جرس آمد
يكي با كولهبارِ عشق، دلي با يك سبد شادي
سري با صدهزار سودا، يكي با شوقِ آزادي
يكي ميدوخت و ميپوشاند، يكي ميپخت و ميجوشاند
يكي ميسوخت و ميافروخت، يكي ميريخت و مينوشاند
سرود رفتن و رفتن بهجاي خون بهرگها بود
حديث جنگ خورشيد و زمستان روي لبها بود
ببين سردار!
ببين ديباچه زيباي تاريخم
به خون سرخ جوشان تو آغشتهست
هنوزم پرچم سرخ اميرخيزت
بهياد قامت سرو تو افراشتهست
در شهر شرف، در شهر شرف
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر