۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

آخرِ خط

يكي بود يكي نبود
توي يك صحراي دور
قلعه اي به شكل قلب
از ستاره بود و نور

تپش قلب همه
يه اميد, يه تكيه گاه
به گوارايي عشق
به شكوهِ قصه ها

يه روزي وحشت مرگ
همه جا نعره كشيد
تب دود و انفجار
روي شهر سايه كشيد

يكي دل سپرد و موند
يه هميشه بيقرار
يكي ترس خورده دلش
رفت و گفت يا الفرار

يكي عاشق بود و شد
يه رفيق, يه همسفر
يكي خود فروخته شد
تا كه افتاد تو خطر

آره, اونكه خسته شد
توي اين سختيِ راه
از حقيقت دل بريد
رفت و پشت كرد به خدا

واسه دلمردة خود
خونه رو بهانه كرد
حرفِ كهنه مي زد و
عقده هارو تازه كرد

حالا در آخرِ خط
رفته تا مرز جنون
به تباهي رسيده
توي مرداب ميده جون

توي اين راهِ سياه
تا به آخر نرسيد
كور و كر, بازيچه شد
تا به يك چاله رسيد

تو خودش شكست و مرد
آخرِ خطِ نبود
تا كه پوسيده بشه
تو همون چاله كه بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر