۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

روايت

با شمام آيندگان راه ما
اي شما پويندگانِ قصه ها
قصه يي دارم ز بيداد زمان
قصه يي از خون بسياران ما

روزي در تاريكي دهليزها
ظهر ما شلاق و شام ما شكنج
زخم شاه و شيخ بود تنپوش ما
شانه هامان آشيان درد و رنج

از خروشِ خونفلاتِ جانِ ما
غنچهٌ آزادي از نو بر دميد
پنجة سنگينِ دزدي در كمين
غنچهْ نو باوه را از شاخه چيد

خاك ايران غوطه ور در اشك و آه
چهره در خون بود و فرياد از جگر
مادران در پرسه هاي دخمه ها
سنگ قبرها پر شد از نام پسر

مخمل زخمست تنم, از تير دد
زخم تيغ نارفيقان از قفا
شب سياهي مي كشيد از بامِ شوم
نعره مي زد جغد شب بر بامِ ما

قلب ماهِ شب ستيز اندوه شد
تا افق ها از شهيد پوشيده بود
آسمان پوشيده از رنگين كمان
خون ما بود, از زمين جوشيده بود

اشك ما شد آهِ خونين سحر
قصه ما قصه بي انتها
كي جهان آگه شود از اين ستم؟
سوختم, آتش گرفتم اي خدا !

نام ما حك گشته در قلب جهان
لحظه لحظه با هزاران خاطره
بال پروازِ فرشته بالِ ما
دستِ خورشيد دستِ ما را زد گره

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر