اي مسافرِ غريبِ
شب هستيكش انسان
توي جادههاي مقتل
تبِ جنگ و مرگ و عصيان
شبِ ظلم و شوربختي
هستيِ تو رو رقم زد
واسه كشتنِ غرورت
به سرت حجاب غم زد
سرنوشت تو رو انگار
ديوِ جهل و جادوي كور
ساخته بود از غل و زنجير
از تويِ گهواره تا گور
رو لبات طلسم وحشت
توي تاريكيِ بيداد
دل روشنِ تو اما
پُر شد از سكوتِ فرياد
رو كتيبهها اگرچه
اسم تو به خون سرشته
اما از خدا شنيدم
زير پاي تو بهشته
تويي جانِ تيرِ آرش
مادر و همسفر من
خونِ بابك و سياوش
اي چراغِ آخرِ من
بعدِ قرني توي ظلمت
شبُ پاشيدي و رستي
شيشة عمرِ سياهِ
ديوِ وحشتُ شكستي
حالا آوازِ رهايي
تو صدايِ تو دميده
شونههات يه تكيهگاهِ
تا رسيدن به سپيده
همه حرفات مثل شعره
ديگه از يادم نميره
آره، شعلة چراغت
پيش چشمام گُر ميگيره
توي دستاي تو، فردا
پُرِ از حسِ بهاره
واسه روييدن گلها
پُر ميشه از تو دوباره
۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر