اي رفيق, همراه من باش
يه قدم مونده به آخر
خودتو از خود رها كن
تا بگيري از قفس پر
يه قدم مونده به آخر
نذار كه از پا بيفتي
يادته اول اين راه
عهدي كه بستي چي گفتي؟
از كدوم بيراهه رفتي؟
توي جادههاي ترديد
توي غربتِ كدوم باد؟
دست پاييز گُلاتو چيد
رفتي تا سايه رسيدي
اما سايه تو خودش مُرد
وقتي كه خورشيد غروب كرد
تو رو سايه با خودش بُرد
هنوزم, اما تو اين راه
جاي تو, تو چشماي ماس
تو بيا تشنة راه باش
ته راه, چشمه, همونجاس
واسه رفتنِ دوباره
خودتو از خود رهاكن
كولهبارِ خستگي رو
از روشونههات جدا كن
نگاه كن تو چشمِ خورشيد
تا دوباره جون بگيري
ميتوني براي رفتن
از رگ من خون بگيري
بيا تا دو باره باهم
دستاي همو بگيريم
يه نفس تويِ دوتا تن
واسه هم ديگه بميريم
اي رفيق, همراه من باش
يه قدم مونده به آخر
خودتو از خود رها كن
تا بگيري از قفس پر
۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر